کد خبر: ۹۲۹۴
۱۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۰

ماجراهای مخابره خبر نشستن آپولو!

بهروز محسنی می‌گوید: چندشب بود که به‌خاطر دریافت خبر نشستن آپولو، مجبور بودم در دفتر کارم بمانم. آن زمان، هنوز تلفن وارد زندگی مردم نشده بود و من نتوانسته بودم خانواده‌ام را درجریان دیرآمدنم بگذارم.

همیشه هنگام شروع هر کاری، احساس می‌کنم پای یک کوه ایستاده‌ام. با خودم می‌گویم آیا می‌توانم از این سربالایی صعود کنم؟ اما با دیدن او، باور می‌کنم عشق، هر ناممکنی را ممکن می‌سازد. بهروز محسنی را سال‌هاست، می‌شناسم؛ از همان دهه ۸۰ که گوشه دنج روابط عمومی آستان‌قدس رضوی قلم می‌زدم تا دهه‌۹۰ و حضور گرم او به عنوان مشاور مدیر مسئول و سردبیر در جمع روزنامه‌نگاران جوان شهرآرا. او در پنج دهه روزنامه‌نگاری با کمک اکسیر «با عشق هیچ‌چیز سخت نیست»، جوان مانده، گفته و خندیده، حرف زده و بعد  قلم به دست گرفته و نوشته است.


دوران کودکی‌تان چگونه گذشت؟

 از آن دوران چیز  زیادی به یاد ندارم. تنها چیزی که مبهم در خاطرم مانده، مراسم تشییع‌جنازه پدرم است؛ چهارساله بودم!

 
آیا کودکی بازیگوش بودید؟
نه‌چندان؛ برخلاف بچه‌های دیگر، کودکی آرامی داشتم و تاحدی هم ترسو بودم.


اهل درگز هستید؟
بله؛ لطف‌آباد درگز؛ شهری کوچک، درست در مرز ترکمنستان و ایران.

 
 تا چندسالگی‌تان را در لطف‌آباد گذراندید؟
 ازآنجاکه سرمایه خویشاوندی پررنگی نداشتم، مادرم می‌خواست خودکفا و مستقل بار بیایم؛ برای همین اسمم را در مدرسه نوشت و من تا ششم‌دبستان در همان مدرسه درس خواندم. چون لطف‌آباد دبیرستان نداشت، برای ادامه تحصیل مجبور شدم به درگز بروم، اما خانواده‌ام وضع مالی مناسبی نداشت و نتوانستم ادامه تحصیل بدهم؛

 و شما در لطف‌آباد ماندید؟  
با اصرار‌های مادرم، در تنها کفاشی لطف‌آباد سه‌سال کار کردم تا اینکه در لطف‌آباد، دبیرستانی راه‌اندازی شد و من دوباره مشغول به تحصیل شدم؛ به‌این‌ترتیب هم کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم؛

و بعد؟
 با تمام‌شدن دبیرستان، به‌عنوان آموزگار روزمزد در یکی از روستا‌های لطف‌آباد مشغول تدریس شدم، بدون اینکه چیزی از تدریس یا آموزگاری بدانم. فکرش را بکنید من بودم و یک کلاس ۳۰، ۴۰ نفره از دانش‌آموزان دختر و پسر. تدریس، تجربه تاز‌ه و دلچسبی برای من بود، اما راضی‌ام نمی‌کرد؛ برای همین به مشهد آمدم.

 
آمدن یک جوان روستاییِ به قول خودتان خجالتی به شهر مشکل نبود؟
 باید خودم را پیدا می‌کردم. دوباره روز‌ها کار می‌کردم و شب‌ها درس می‌خواندم تا اینکه دیپلم گرفتم. یک روز که اتفاقی از مقابل اداره کل اطلاعات و رادیوی آن زمان می‌گذشتم، لحظه‌ای ایستادم و با حسرت گفتم کاش می‌شد من هم در این اداره مشغول کار شوم.

ماجراهای دردسرساز نشستن

 
چیزی که دقیقا برای شما اتفاق افتاد.  
 بله؛ این درست است که می‌گویند مرغ آمین همیشه در راه است. هنوز چندماه از آن ماجرا نگذشته بود که یک روز رادیو اعلام کرد برای تکمیل کادر خبرگزاری پارس، احتیاج به نیرو دارند. از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. خدا حرفم را شنیده و جواب آن را داده بود. از سال ۱۳۴۷ وارد دنیای تازه‌ای شدم و کارم را در اداره کل اطلاعات و رادیوی استان خراسان شروع کردم.

 و از همان زمان روزنامه‌نگار شدید؟
 آن زمان با حالا خیلی تفاوت داشت. برای خبرنگارشدن باید مراحل مختلفی را پشت سر می‌گذاشتی. من هم اوایل فقط تلفنی خبر را دریافت می‌کردم و آن را برای تنظیم به متصدی می‌دادم. بعد از این مرحله، خبرنگار خبر را تنظیم می‌کرد.

کم‌کم در خبرگزاری پارس، متصدی تنظیم خبر، سپس خبرنگار شدم و از سال ۶۲ تا زمان بازنشستگی در خبرگزاری جمهوری اسلامی که تغییرنام‌یافته همان خبرگزاری پارس بود، اول به سمت معاون و نزدیک به ۱۸ سال به عنوان رئیس این خبرگزاری فعالیت کردم.


ارتباطتان با این کار چگونه بود؟
رفته‌رفته حس می‌کردم من و کار خبر با هم مأنوس شده‌ایم و حرف هم را می‌فهمیم. این علاقه زمانی بیشتر شد که سال ۵۳ دانشکده علوم ارتباطات تهران، دوره فشرده خبرنویسی برگزار کرد و من شیوه‌های روزنامه‌نگاری را از گزارش گرفته تا مصاحبه، خبر و...  در این دوره آموختم.

 
 در سال‌های روزنامه‌نگاری چقدر با شخصیت‌های مطرح کشوری گفتگو کردید؟  
قبل از انقلاب گفتگو با شخصیت‌های  اول کشوری را به من نمی‌سپردند و این موضوع یکی از اعتراض‌های همیشگی‌ام بود.

 

 


دلیلش چه بود؟  
ساواک می‌دانست مرزنشین بوده‌ام؛ آن هم همسایه ترکمنستان (یکی از جمهوری‌های شوروی سابق) که حکومت آن کمونیستی بود و خلاف عقاید شاه سابق ایران. آنها می‌پنداشتند شاید به آن سوی مرز وابستگی داشته باشم.

 
 بعد از انقلاب چطور؟  
بعد از انقلاب کارشناس خبر شدم و شرایط گفتگو با بسیاری از شخصیت‌ها ازجمله مقام معظم رهبری برایم فراهم شد.

 
 هم‌زمان با کار در خبرگزاری جمهوری اسلامی، در روزنامه‌های دیگر نیز کار می‌کردید؟
 کار اصلی من در خبرگزاری جمهوری اسلامی بود، اما هم‌زمان با آن، در مقاطعی سردبیر شب روزنامه خراسان، سرپرست روزنامه ایران و مدتی هم مشاور روزنامه قدس بودم. برای روزنامه جام‌جم نیز گزارش می‌نوشتم.

 
برایم عجیب است که نزدیک به پنج‌دهه کار سخت روزنامه‌نگاری شما را خسته نکرده باشد!  
شما تا حالا شنیده‌اید آدم عاشق، از عشق خسته شود؟ این خلاف عقل و باور است. من این حرفه را هرسال بیشتر از سال قبل دوست دارم و هنوز هم با همان انرژی و حساسیت می‌خوانم و می‌نویسم.

 ‌
نمی‌ترسید برابر جوان‌های این عرصه کم بیاورید؟
 شاید به‌اندازه جوان‌ها به‌روز و خلّاق نباشم که البته برای رسیدن به این موضوع هم تلاش می‌کنم، اما تجربیات من برای آنها ارزشمند است؛ به‌طوری که وقتی از تجربه‌هایم برایشان می‌گویم، به من نزدیک می‌شوند. آرشیو بزرگی از اتفاقات و رویداد‌ها در ذهن دارم که در مواقع لازم می‌توانم از آنها بهره ببرم.


تأثیرگذارترین خبری را که تابه‌حال نوشتید، به یاد دارید؟
دنیای نوشته‌های من آن‌قدر زیاد است که انتخاب از بین آنها برایم سخت است. وقتی از این و آن شنیدم سیب‌های پادرختی روی دست باغداران مانده و خریدار ندارد، با اداره کشاورزی و چند ارگان دیگر تماس گرفتم و دریافتم که حدود ۲ هزارتُن سیب پادرختی روی زمین مانده است. خبری ویژه تنظیم کردم و به دست تمام ارگان‌های مسئول رساندم. فکرش را نمی‌کردم شبانه هیئت دولت به‌خاطر این خبر جلسه تشکیل دهد و به فکر چاره بیفتد. تاثیر‌گذاری این خبر تا آنجا بود که هشت کارخانه آبمیوه در ایران احداث شد که تاامروز فعال هستند.

چندشب بود که به‌خاطر دریافت خبر نشستن آپولو، مجبور بودم در دفتر کارم بمانم


آیا مطالعات شما در نوشتنتان هم تأثیر می‌گذارد؟
من همیشه درحال خواندن کتاب‌های آموزشی روزنامه‌نگاری هستم تا اطلاعاتم را به‌روز کنم. اما علاقه اصلی من کتاب‌های تاریخی‌اسلامی است. معمولا آنچه از این کتاب‌های تاریخی می‌آموزم، در نوشتن مطالبم به‌کار می‌بندم. مثل اینکه امام صادق (ع) فرمودند: بیماری رنج‌آور است، اگربه آن  بی‌پولی اضافه شود، آن رامضاعف می‌کند؛ همین فرموده را در مطلبی مرتبط به آن استفاده می‌کنم.

 
بین جوان‌های امروز عرصه مطبوعات با جوان‌های دوره شما فرقی هست؟

امیدوارم اشتباه احساس کرده باشم، اما جوان‌های امروزی با عشق وارد کار خبر نمی‌شوند و این خطرناک است که باید برای آن چاره‌ای اندیشید.

 در این سال‌هایی که از خدا عمرگرفته‌اید، چقدر از آن را برای مردم گذاشتید؟
مردم، اصل اول رسانه هستند و من همیشه خودم را مدیون آنها دانسته‌ام. اگر یک‌گره هم از کار آنها باز کرده باشم، اجر نوشتنم را گرفته‌ام.

 
ماندگارترین خاطره دوران کاریتان را تعریف می‌کنید؟
چندشب بود که به‌خاطر دریافت خبر نشستن آپولو، مجبور بودم در دفتر کارم بمانم. آن زمان، هنوز تلفن وارد زندگی مردم نشده بود و من نتوانسته بودم خانواده‌ام را درجریان دیرآمدنم بگذارم. یکی از همان شب‌ها متوجه سایه‌هایی پشت پنجره شدم! با کنجکاوی، دنبال آدم‌های پشت سایه گشتم. وقتی آهسته‌آهسته به محوطه آمدم، همسر و مادرهمسرم را دیدم که دست‌هایشان را پشت شیشه پنجره گذاشته بودند و تلاش می‌کردند مرا ببینند!

 
از زندگی خانوادگی‌تان راضی هستید؟
همسر بسیار خوبی دارم که بزرگ‌ترین نعمت خداوند به من است؛ همسری همیشه همراه.

 
برویم سراغ محله زندگی شما. چقدر محله زندگی می‌تواند خبرنگار را به کارش حساس کند؟  
نخستین سال‌های حضور من در مشهد، در خیابان ضد گذشت؛ محله‌ای متوسط که در آن کمتر درد‌های مردم را می‌دیدم و احساس می‌کردم. اما زندگی در محله کوی کارمندان و دیدن آن همه محرومیت، کاستی، خانه‌های ۴۵‌متریِ پر از آدم، بوی نامطبوع کشتارگاه قدیمی مشهد، پساب‌های خانگی و ... مرا به جبران این کاستی‌ها و همراهی با مردم وادار می‌کرد. یادم است در انجمن محلی این محله که با حضور فرهنگیان بود، عضو شدم و به بررسی مشکلات این محله پرداختیم.

 
نظر شما درباره محله سجاد که ۱۰ سال است در آن سکونت دارید، چیست؟
این محله، کاستی ندارد و یک زندگی کاملا مرفه بر آن حاکم است که باید به آن نمره ۲۰ داد، اما برخی مردم این محله انتظار دارند برابر رفتار‌های به ظاهر متمدنانه‌شان که بیشتر شبیه فرهنگ بیگانه است، احترام ببینند؛ درحالی‌که همان رفتار‌های شبه‌بیگانه‌شان برای من رنجش‌آور است و احساس می‌کنم آنها با این رفتار‌ها حقی برای من قائل نمی‌شوند. ضمن اینکه من به‌عنوان فردی رسانه‌ای همیشه به‌دنبال برقراری ارتباط با آدم‌ها هستم؛ ارتباطی که در این محله وجود ندارد و این برای من ناخوشایند است؛ بنابراین ممکن است از این محله به محله‌ای با آدم‌های خودمانی‌تر بروم؛ محله‌ای با نمره ۱۵.

 
جای حاج‌آقا در بهشت است

درست روزی که خبرنگار شهرآرامحله، با مرد خستگی‌ناپذیر عرصه رسانه قرار مصاحبه می‌گذارد، وی سر قرار حاضر نمی‌شود! به تلفن همراهش نیز پاسخ نمی‌دهد. در این یک‌سال و چند ماه حضورش در روزنامه شهرآرا سابقه نداشته که غیبت کند، اما حالا همین امروز...

 بعد از دوساعت نگرانی بالاخره خبر می‌رسد که حال همسر خبرنگار پیش‌کسوت بسیار نامساعد بوده و حاج‌آقا وی را با اورژانس تا بیمارستان همراهی کرده است! این اقدام روزنامه‌نگار پیش‌کسوت شهر ما ستودنی بود، گرچه نگرانی ما در به‌سرانجام‌رسیدن این گفتگو را نیز به‌دنبال داشت، اما ازطرفی کنجکاومان کرد تا بیشتر با همسر مشاور مدیر مسئول وسردبیر روزنامه شهرآرا آشنا شویم.

خانم مریم شاه‌محمدی متولد سال ۱۳۳۱ فریمان است. حاج‌آقا محسنی باید یک‌عمر دعاگوی مادرخانم مرحومش باشد که این‌گونه دخترش را نصیحت کرد: «مادرجان! شما حالا متعلق به یک نفر دیگر هستید و باید بتوانید برای همسرتان آرامش کامل برقرار کنید. پس خوب شوهرداری کنید.» حالا همین نصیحت، آویزه گوش خانم شاه‌محمدی شده است.

 
کسی نمی‌تواند ادعا کند

او آن‌قدر برای حاج‌آقا احترام قائل است که می‌گوید: همیشه خدا را برای داشتن چنین همسری شکر می‌کنم. البته دلیل این همه محبت خانم شاه‌محمدی به حاج‌آقا، مردی که بیشتر در کنار کارش بوده تا خانواده، خوش‌قلبی و قدرشناسی پیش‌کسوت روزنامه‌نگاری شهر نیز هست: همین که حاج‌آقا قدردان زحمات من است، همین که قوم و خویش‌ها، دوستان و همکارانش از ایشان راضی هستند، برایم کافی بوده تا بار مشکلات زندگی را با رضایت کامل به تنهایی بر دوش بکشم. فکر نمی‌کنم کسی بتواند ادعا کند که از حاج‌آقا ناراضی است. به نظر من جای ایشان در بهشت است.

 
الان همسرتان حوصله حرف‌زدن دارند؟

همیشه خانم شاه‌محمدی دلش می‌خواسته یک‌نفر از او بپرسد زندگی زناشویی یعنی چه تا جواب بدهد: این خود انسان است که با رفتارهایش، زندگی را به کام خود تلخ یا شیرین می‌کند. خانم‌ها باید آن‌قدر روحیات همسر خود را بشناسند که مثلا بدانند الان همسرشان حوصله حرف‌زدن دارند یا نه!

 

ظرف‌های نفت را در نوبت می‌گذاشتم!

در روز‌های پیروزی انقلاب اسلامی حاج‌آقا بسیاری از شب‌ها را هم به خانه نمی‌آمده و مشغول کارش بوده تا آنجاکه «هنوز خانه‌ها گاز نداشت و باید نفت می‌خریدیم. آن زمان در خیابان ضد زندگی می‌کردیم. یادم است ظرف‌های نفت را از فلکه برق تا میدان ضد می‌بردم و در صف طولانی  می‌گذاشتم. هیچ‌گاه حاج آقا را درگیر مشکلات زندگی نکردم و با اختیار کاملی که همسرم به من داده بود، خودم به امور رسیدگی می‌کردم.»

 
اشتباه فکر می‌کنی!

همسر حاج‌آقا محسنی از دیدن بعضی برخورد‌ها با همسرش،  ناراحت می‌شود، اما باز هم «حاج‌آقا از هیچ برخوردی به خودشان ناراحت نمی‌شوند و با مثبت‌اندیشی ذهن مرا هم پاک می‌کنند و می‌گویند اشتباه فکر کردی.»برای عروس‌هایش چایی می‌آورد! حاج‌آقا در رفتارش با فرزندان و نوه‌ها و عروس‌ها نیز شیوه‌ای دوست‌داشتنی دارد.

همسرش تعریف می‌کند: بار‌ها دیدم حاج‌آقا اول به نوه‌هایم سلام کرده و حتی جلوی پای آنها بلند شده. ایشان به عروس‌هایمان هم بسیار محبت می‌کند و خودش برای آنها چایی می‌آورد.»از اول زندگی آنها تاکنون «ایشان» حاج‌خانم به حاج‌آقا «تو» نشده است: ما در کمال احترام و با محبت صددرصد در کنار هم زندگی می‌کنیم و من از زندگی‌ام بسیار راضی هستم.


* این گزارش شنبه ۱۲ مرداد ۹۲ درشماره ۶۶ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44